داستان یلدا
25 اردیبهشت 1393 | نسخه قابل چاپ | نويسنده : mohsen&mobin
ساعت
حدود یازده صبح بود . تو دفتر پدرم، تو شرکت بودم که موبایلم زنگ زد . داشتم نقشه
اي رو که براي یه ساختمون
کشیده و طراحی کرده بودم به پدرم نشون می دادم. ازش عذر خواهی کردم و تلفن رو جواب دادم.
بله، بفرمائین.
نیما الو سیاوش! برس که ... بابام تِرِکید!
« آروم تو تلفن گفتم »
ادامه مطلب...
گيم لئون:
انجمن بازي
موضوعات مرتبط با اين مطلب : یلدا
کشیده و طراحی کرده بودم به پدرم نشون می دادم. ازش عذر خواهی کردم و تلفن رو جواب دادم.
بله، بفرمائین.
نیما الو سیاوش! برس که ... بابام تِرِکید!
« آروم تو تلفن گفتم »


موضوعات مرتبط با اين مطلب : یلدا
____________________________________________________
برچسب ها:
برچسب ها: